یک روز من در ناکجا آباد..!
چشماشو که باز کرد خودشو توی یه جای عجیب غرق در سیاهی دید...
+اینجا کجاست؟من اینجا چکار میکنم؟بقیه کجان؟
این سوالاتی بود که توی اون شرایط از خودش میپرسید.صدای زمزمه های عجیب و نجواگونه ای رو کنار گوشش حس میکرد ولی هیچکس رو اون اطراف نمیدید.
-خودشه؟
-فکر کنم!
-خودشه!
-خودشه!
-خودشه!
-پس...نجات پیدا میکنه!
-نجات پیدا میکنه!
...
کی خودشه؟مگه اون چه کسی بود؟و...چه کسیو نجات میداد؟
این سوالایی بود که جوابی براش نداشت.یکم به اطرافش نگاه کرد.توی سیاهی مطلق گیر افتاده بود.هیچکس اونجا نبود، هیچکس!
شروع به حرکت کرد، ولی نمیدونست که کجا داره میره، فقط میدونست که باید بره.
کمی که گذشت صدای قدم های آرومی رو پشت سرش حس کرد.سرش رو که برگردوند یه دختربچه رو دید.
دختربچه ی قشنگی بود، موهای قهوه ایش رو از دو طرف بافته بود، پوست سفید و زیبا و چشم های سبز قشنگی داشت.کمی کک و مک هم روی صورتش داشت و داشت با لبهای قرمزش بهش لبخند میزد.اون دختر اونو یاد بچگی های خودش مینداخت.
روبروی دختربچه روی زانوهاش نشست.
+هی...تو اینجا چکار میکنی کوچولو؟
-سعی میکنم زندگی کنم.
+سعی میکنی؟!
-اوهوم...آخه کم کم دارم محو میشم!
دختربچه با لبخند بزرگ ولی غمگین روی لبهاش گفت.
+م...محو میشی؟چرا؟
با تعجب و کمی ترس پرسید.
-آخه چندوقتیه که بازی نکردم!
دختر گفت و دصتشو گرفت و شروع به دویدن کرد و او به ناچار پشت سرش دوید.
+هی دخترجون آروم باش...ببینم تو چندوقته اینجایی؟
-از زمان تولد تو.
این حرف چه معنی ای داشت؟
زیاد نتونست بهش فکر کنه چون کمی بعد ایستادن.هنوز توی سیاهی بودن ولی دوروبرشون پر از روزنه های کوچیکی بود که نور رو به داخل انعکاس میداد و درخت های سیاه و عجیبی دوروبرشون رو گرفته بود.اونجا شبیه به یه پارک بود.
دختر روبروش ایستاد و لبخندی زد.
-حالا بیا باهم بازی کنیم!
تعجب کرد.مگه اون اینجا بود که با یه دختر بازی کنه؟!نه، اون باید راهی برای بیرون رفتن پیدا میکرد ولی...
-"دارم محو میشم"
+"چرا؟"
-"چون هیچکس رو ندارم که باهاش بازی کنم!"
اگه باهاش بازی نمیکرد، محو میشد.نمیتونست اون دختربچه رو اونجا تنها بزاره.نفسشو با صدا بیرون داد و روبروی دختر نشست.
+خب...چه بازی کنیم؟
لبخند زد و گفت و دختربچه از حرفش لبخند بزرگ و پر ذوقی زد.
-قایم موشک!
+خب پس من چشم میزارم...یک دو...
جلوی چشم هاشو با دصتش گرفت و شروع به شمردن کرد.تا ده شمرد و بعد به اطراف نگاه کرد.از جاش بلند شد و پشت نزدیک ترین درخت به خودش رو گشت.دختر اونجا نبود، سراغ درخت بعدی رفت ولی اونجاهم نبود.
-هی..!
صدای شاد دختر از همین نزدیکی ها به گوش میرسید پس اون زیاد دور نشده بود.ولی درخت های اونجا خیلی زیاد بودن و اون واقعا حوصلشو نداشت.
+هاه...خب مثل اینکه نمیتونم پیداش کنم حیف شد واقعا...
به دروغ گفت و بعد چشماشو کمی بست و پشتشو به اون جنگل کرد تا دختر خودش بیاد بیرون و همینجوری هم شد.
دختر اول سرش رو از پشت یکی از درخت ها بیرون آورد و بعد کل بدنش رو.با فهمیدن اینکه دختر از مخفیگاهش بیرون اومده چشماشو باز کرد و سرش رو سمت دختر برگردوند.
+پیدات کردم!
با خنده گفت و دختر رو بغل کرد و به هوا برد.
-هیییی تو تقلب کردییییی این حساب نیست!
دختر با حرص و خنده گفت.
+مهم اینه که پیدات کردم!
دختر رو روی زمین گذاشت و خندید.
+آه راستی...منظورت از اون حرف چی بود کوچولو؟
-کدوم؟
دختر با تعجب بهش نگاه کرد.
+وقتی که ازت پرسیدم "چند وقته اینجایی؟" تو گفتی "از زمان تولد تو" خب...این یعنی چی؟
نگاه متعجب دختر جاش رو به نگاه و لبخندی غمگین داد.
-تو...هنوز منو نشناختی مگه نه؟
+...
-یعنی واقعا بچگیه خودتو فراموش کردی زهرا..؟
اینو گفت و انگشتشو روی پیشونی دختر بزرگتر گذاشت.
ناگهان یه سری خاطرات به ذهنش هجوم آوردن!
چشماشو بست و تصاویر نامفهومی رو دید.
-"بیا بازی کنیم باباجون!"
+"چه بازی؟"
-"قایم موشک!"
...
+"اوه واقعا حیف شد..!"
...
-"هییی این تقلبهههه!"
+"مگه همین که پیدات کردم مهم نیست؟"
چشماشو باز کرد و به دختر نگاه کرد.
دختر با لبخند بزرگ روی لبهاش بهش نگاه کرد و گفت.
-حالا یادت اومد کی هستیم؟
ریختن قطره اشک از کنار چشمشو احساس کرد.دختر رو بغل کرد، سرش رو پایین انداخت و با خنده گفت.
+معلومه...
کمی بعد بااحساس روشن شدن اطراف سرشو بالا برد.دیگه خبری از اون مکان سیاه نبود...توی روشنایی بود.ولی یه چیزی درست نبود، اون دختر کجاست؟
دوباره صداهایی رو کنار گوشش احساس کرد.
-اون خودشو نجات داد!
-اون خودشو نجات داد!
-اون خودشو نجات داد!
اشکاش رو پاک کرد و لبخندی زد.
آره!
اون خودشو نجات داده بود!
پ.ن:داستان یکی از خاب هامه...مال چندوقت پیش که بخاطر مرگ بابابزرگم افسردگی گرفته بودم<: